loading...
قاطی پاتی
black boy بازدید : 56 شنبه 30 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

در تعطيلات کريسمس در يک بعد از ظهر سرد زمستاني پسر هفت ساله اي جلوي ويترين مغازه اي ايستاده بود......

او کفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند.زن جواني از آنجا ميگذشت. همين که چشمش به پسرک افتاد آرزو و اشتياق را در چشمهاي او خواند

 دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برايش کفش ويک دست لباس گرمکن خريد آنها بيرون آمدند و

 زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي.

پسرک سرش را بالا آورد نگاهي به او کرد و پرسيد:خانم شما خدا هستيد؟زن جوان لبخندي زد و گفت:نه پسرم من يکي از بندگان خدا هستم.

پسرک گفت:ميدانستم با خدا نسبتي دارين......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    اتفاقات اخیر رپ فارس به نفع رپ است یا به ضرر آن؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 55
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 48
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 50
  • بازدید سال : 164
  • بازدید کلی : 11,590