در تعطيلات کريسمس در يک بعد از ظهر سرد زمستاني پسر هفت ساله اي جلوي ويترين مغازه اي ايستاده بود......
او کفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند.زن جواني از آنجا ميگذشت. همين که چشمش به پسرک افتاد آرزو و اشتياق را در چشمهاي او خواند
دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برايش کفش ويک دست لباس گرمکن خريد آنها بيرون آمدند و
زن جوان به پسرک گفت: حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي.
پسرک سرش را بالا آورد نگاهي به او کرد و پرسيد:خانم شما خدا هستيد؟زن جوان لبخندي زد و گفت:نه پسرم من يکي از بندگان خدا هستم.
پسرک گفت:ميدانستم با خدا نسبتي دارين......